نویسنده : دکتر نادر فضلی

مترجم :

ناشر:منیر

 

قیمت:8000ریال

نوع مذهبی

موضوع:نیمه شعبان

 

سطح : عمومی

 

تعداد صفحات : 0

 

سال انتشار : 1387



 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 21 مهر 1391برچسب:, | 18:39 | نویسنده : منتظر |

واقعه کربلا و نقش حبیب2

روز تاسوعا فرا می رسد در این روز ابن زیاد به عمر ابن سعد دستور می دهد که لشگرش را به سوی خیمه گاه امام حسین(ع) نزدیک می کند و در نامه ای به عمر می گوید:«یا از آن حضرت بیعت بگیرید یا با ایشان بجنگید.»

امام حسین زمانی که دیدند آنها به خیمه ها نزدیک شدند علم دار کربلا حضرت عباس ابن علی برادرشان را به نزدد آنها فرستادند تا قصد آنها را از این کار بدانند حضرت عباس پس از شنیدن حرف های آنها  به نزد امام آمد و قصد آنها یا همان حرف ابن زیاد را به ایشان گفتند و امام حسین(ع) به برادرشان فرمودند:« برو و امروز را از آنها وقت بگیر.»حضرت هم این کار را کردند و آن ها نیز قبول کردند.

شب فرا رسید،در این میان گروهی ازجنگاوران الهی در خیمه هایشان به عبادت میپرداختند،گروهی به گفتوگو در مورد جنگ روز بعد مشغول بودند ودر این میان امام حسین از خیمه و نگران به این سو آن سو می رود و ایشان در این رفت و آمد ها خار های بیابان را میکند تا از اشک های روز بعد را کم کنند.

سپس ایشان به خیمه ی حضرت زینب رفتند، در این میان نافع بن هلال که در نزدیکی خیمه نگهبانی می داد. او بی آنکه بخواهد شنود که حضرت زینب  به امام حسین (ع) فرمودند:«عزم و اراده دوستانت را چگونه میبینی؟من از این که تو را در معرکه ی جنگ تنها بگذارند نگرانم!ا»

امام حسین (ع) پاسخ می دهند:« به خدا سوگند آنها را آزموده ام و جز بزرگواری و پایمردی چیزی ندیده ام،آنها به مرگ در رکابم چنان مشتاقند که طفل به پستان مادر!»

نافع نگران و متأثر به نزد حبیب می رود و او را از این گفتوگو مطلع می سازد،حبیب پس از شنیدن سخنان نافع،حبیب خشمگین برخاسته پس از جمع کردن همه ی افراد به آنها می گوید:«ای دوستان!وقت آن رسیده است که بر خیمهگاه اهل بیت رسول خدا جمع شویم و اندیشه آن ها را از حوادث فردا آسوده سازیم.»

سپس همه ی افراد به سوی خیمهگاه اهل بیت رفتند.حبیب و یارانش هنگامی که به خیمهگاه می رسند حبیب اهل بیت را خطاب قرار میدهد و میگوید:«این،شمشیرهای جوانان شماست که اراده کرده اند آن را از نیام برآوردند و دیگر بار به جای خود باز نگردانند تا بسیاری از دشمنان شما به خاک خون بغطانند و این نیزه های خدمتگذاران شماست که سوگند یاد کرده اند،از پای نشینند تا آن ها را در سینه های بدخواهان شما بنشانند.»صدایی ازدرون خیمه شنیده شد که فرمود:«خداوندبر شما جذای خیر دهد که از فرزندان امیر الموئمنین (ع) حمایت میکنید»

به این ترتیب آن شب متفاوت،برای همه به پایان رسید و روز آن واقعه ناگوار فرا رسید.صبح فرا رسید و دو گروه برای جنگ آوری در مقابل یک دیگر قرار گرفتند.

جنگ آغاز شد و در یک سمت حبیب لشگر را فرماندهی می کرد و در سوی دیگرزهر ابن قین و در میان این دو دلاور قمر بنی هاشم بود.جنگ از سمت لشکر عمر با تیری که به سمت لشگر امام آمد شروع شد.

خورشید به میانه آسمان رسیده بود ولی هنوز جنگ اصلی شروع نشده بود،در این میان حبیب که بسیار تشنه شهادت بود از صبح حملات دست وپا شکسته ای را انجام داده و افرای چون أخوص را کشته اما او هنوز فرصتی پیدا نکرده تا جان خود را در لبه تیغ قرار دهد البته با رخصت از امام زمان خویش.

در این میان زمان نماز را یکی از یاران امام که موذن او بود به ایشان اعلام کرد وفرمود:«از آنها برای نماز مهلت بگیرتا آخرین نماز عمرمان را بخوانیم.»حبیب این ما موریت را پذیرفت.او به نزد فرماندهان شرور دشمن رفت و درخواست را با آنها در میان گذاشت اما آن ها نپذیرفتند و با توهین و تحقیر جواب دادند. به همین دلیل حبیب نتوانست این  توهین را تحمل کند بنابراین او نیز آن فرمانده را تحقیر کرد.آن فرمانده که نامش حصین بود از این حرف حبیب  بسیار ناراحت شد وبا عصبانیت بسیار سوار بر اسب به سوی حبیب هجوم بر، حبیب بسیار مصمم چشم تیز کرده بود و آماده برای جنگ بود و او اسب را طوری نگه داشته بود که گویی آن را بر زمین میخ کوب کرده است درحالی که حصین هر لحضه نزدیک و نزدیک تر میشد.حصین تقریبا به حبیب نزدیک شده بود وقبل از این که حبیب شمشیرش را آماده کند حصین آماده کرده بود اما هنگامی که می خواست ضربه ای به حبیب وارد کند حبیب درحالی که بسیار پیر شده بودزود تر از او و با چابکی ضربه ای به میان گوش های اسب حصین زد و بعد حصین با اسبش نقش بر زمین شدند،حبیب تا به خود آمد تا ضربه ای دیگر را وارد کند،یاران حصین آمدند و حبیب را دوره کردند حبیب زمانی که این صحنه مواجه شد شروع کرد به رجز خواندن.حبیب در حالی که داشت رجز می خواند ناگهان تعدادی از سپاهیان  به سمت او یورش آوردند،حبیب که مردی دنیا وجنگ دیده بود همه آن ها را تارومار کرد بعد از این یورش افراد بیشتری یورش آوردند،حبیب که زخم هایی را بر داشته بود دوباره شروع به جنگ کرد و از راست و چپ افرادی رو تارومار می کرد که ناگهان شمشیری بر پشت او زده شد که آن ضربه باعث شد که چشمان حبیب سیاهی برود و باعث شود که حبیب از اسب بر زمین بیفتد و بدن تقریبا نیمه جانش بر زمین بیفتد.در حالی که بدن نیمه جان حبیب بر بر زمین افتاده بود حصین از راه رسید و اسب پیاده شد و ضربه برای تلافی ضربه حبیب بر حبیب زد که این ضربه او را تقریبا به مرگ نزدیک کرد، این ضربه در دوزخ را برای صحین و در بهشت را برای حبیب باز کرد،این ضربه حصین را در بند زنجیرهای آتشین میکند و حبیب رادر حلقه حوریان مینشاند.

بعد از این،بدیل بن صریم از اسب فرود آمد و سر از بدن نیمه جان حبیب جدا کرد.حبیب بن مظاهر یادگار پیامبر اکرم(ص)آن یاور علی (ع) وآن غمخوارحسن بن علی(ع) و اینک یار حسین بن علی (ع)  بر خاک کربلا افتاده بود.

امام که این صحنه را میبینند با شتاب به سوی حبیب میتازد که این تاخت و تاز همه ی آن افرادی را که دور حبیب بودند فرار میکنند اما در آخرین لحضه ی فرار، بدیل سر حبیب را با خود میبرد.امام زمانی که بر جسد بی سر حبیب میرسد بر کنار جسد بی سر او می نشیند چنین بر او می فرمایند که:«خداوند به تو خیر بسیار عنایت کند،ای حبیب!به یقین که صاحب برتری های بسیار بودی در یک شب،قران را از ابتدا تا انتها میخواندی.مصائب وارد بر خودم و یاران وفادار و راسگویم را به حساب خداوند میگذارم.»

به این ترتیب حبیب در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت و به دیدار اربابان خود در آن دنیا بازگشت!

اما حکایت آن سر

کشتن حبیب برای حصین و بدیل افتخار بزرگی بود و آن دو هر کدام آن سر را برای خود میخواستند تا افتخاری برای خود رقم بزند.اضافه بر این،حصین به دنبال جبران رسوایی خود میان سپاهیان بود.

به این ترتیب آن ها به مشاجره پرداختند و به این نتیجه رسیدند که حصین آن را بر گردن اسب خود آویزان کند و در میان سپاهیان بگرداند و بدیل آن را به نزد ابن زیاد ببرد اما در این میان هنگامی که بدیل سر حبیب را بر گردن اسبش آویزان کرده بود و در کوچه های کوفه می گرداند،احساس کرد که فردی او را زمان زیادی او را تعقیب می کند به همین دلیل او ایستاد و پرسید:«کیستی؟»

کودکی در تاریکی شب از پشت دیوار برون آمد و گفت:«قاسم هستم ....پسر حبیب...!»

حصین که چهره گریان او را دید یک رعب و وحشت خواصی در وجود پیش آمده بوده،او ناگهان دید که آن کودک به سرعت برای گرفتن آن سر به سمت او آمد او هراسان فرار کرد،اما قاسم دنبال او نرفت و چشمان خود را بست گویی داشت چهره بدیل را در ذهن می سپارد تا از او انتقام بگیرد،که همین طور هم شد.زمان مصعب بن زبیر«کشنده مختار» جنگی پیش آمده بود قاسم نیز در آن شرکت کرد در این جنگ که بدیل نیز بود قاسم او را سایه به سایه تعقیب می کرد تا او را در خبمه ای تنها دید او از این فرست استفاده کرد و بدیل را حمله ای قافل گیرانه ای کشت و انتقام پدر خود را گرفت. به این ترتیب داغ سینه قاسم سرد شد و او راحت شد.

****

این بود سرگذشت یکی از اشخاص بزرد اسلام،حبیب ابن مظاهر.حبیب بن مظاهر هم اکنون در جوار بارگاه مقدس امام حسین(ع) آرمیده است.او در کمی دورتر از آرامگاه یکی از اربابان خویش به نگهبانی ایستاده است،گویی به زائران این امام معصوم هنگام ورود خوش آمد می گوید و در هنگام برگشت آنها به آنها دلداری میدهد.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 14 مهر 1391برچسب:, | 12:11 | نویسنده : منتظر |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد